همدم

کنارم هستی و بازم بهونه هامو می گیرم  

میگم وای ..... چقدر سرده میام دستاتو می گیرم  

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی می میرم  

از اینجا تا دم دَر هم بری، دلشوره می گیرم

جادوی چشمات

در شبی که آسمان غمگین بود غریبه ای از کنار خانه قلبم گذر می کرد 

و من بدون آنکه خودم بخواهم رد نگاه هایش را دنبال می کردم 

بطور عجیبی نگاهش را به من دوخته بود 

ناگهان به جایی سقوط کردم که خودم هنوز نفهمیدم آنجا کجاست 

در آن روشنایی کم سوی دل، میان ظلمت و بیدادی غم 

دستی سرتا به موی خود کشیدم، غباری از تن این خسته بُردم 

گریزی از نگاه مات و مبهوت ، حصاری چون چشای او ندیدم 

شدم جادوی آن زندانِ بسته ، نگاه سینه سوزو دل شکسته 

سقوطم را نفهمیدم در این راه ... و گم شد حیرتم در وادی یار... 

گمانم این که می گویند عشق است، حقیقت دارد و ترسش زیاد است 

ولی هرچه که هست من می ستایم ، تو هم دل را ببر تا بی نهایت 

تو هم دل را ببر تا بی نهایت