جادوی چشمات
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 13:25
در شبی که آسمان غمگین بود غریبه ای از کنار خانه قلبم گذر می کرد و من بدون آنکه خودم بخواهم رد نگاه هایش را دنبال می کردم بطور عجیبی نگاهش را به من دوخته بود ناگهان به جایی سقوط کردم که خودم هنوز نفهمیدم آنجا کجاست در آن روشنایی کم سوی دل، میان ظلمت و بیدادی غم دستی سرتا به موی خود کشیدم، غباری از تن این خسته بُردم...